رونیارونیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

کوچولوی ناز

لباس های نی نی

سلام عزیز دل مامان چند روز پیش با مامانی ( مامان بابا رضا ) رفته بودیم بازار و یه عالمه لباس های خوشگل دیدیم ,  من وقتی تو رو تو اون لباس های کوچولو مجسم میکردم دل و دینم میرفت , آخرشم طاقت نیاوردیم و یه سری لباس واست خریدیم   اینارو مامانی واست خرید عزیزم باقی عکس هارو تو ادامه مطلب میذارم     اینم عمه سمیه واست گرفته اینارم خودم واست گرفتم کوچولوی نازم   ...
9 آذر 1392

نی نی واسه بابا ناز می کنه....

سلام کوچولوی ناز در حال رشدم عزیزم چرا از بابا میترسی؟؟؟؟؟ نکنه باهاش قهری؟؟؟؟!!!!! بابا که خیلی دوست داره ..... چرا وقتی بابا دستش رو میذاره رو دل مامانی دیگه تکون نمیخوری حتی وقتی داری شیطنت می کنی تا بابا می خواد حست کنه آروم میشی نکنه از بابا رشوه می خوای یا نه شایدم از الان داری واسه بابا ناز میکنی در هر صورت بابا خیلی ناراحته که بهش بی توجهی میکنی عزیزم یه ذره از اون نازت کم کن و به داد دل بابایی برس ...
8 آذر 1392

جمعه و هوای بارونی

سلام کوچولوی ناز مامانی خوبی عزیزم ؟ جات راحته ؟ بهت اون تو خوش میگذره ؟ منم خوبم مامان جون , امروز جمعس و هوای تهران بارونیه , بابا هم رفته دانشگاه و مامانی خونه تنها نشسته دلم خیلی گرفته , من اصلا هوای بارونی رو دوست ندارم افسردم میکنه خدا کنه کلاس بابایی زود تموم شه بیاد ما رو ببره بیرون حال و هوامون عوض شه اصلا بیا حرف رو عوض کنیم حالم بدتر شد... دیروز با خاله و زن دایی ها خونه آنا بودیم فکر کنم فرنیا (دختر دایی ابولفضل) یه چیزهایی حس کرده , آخه قبلا منو فقط خیلی دوست داشت ولی الان دیگه با مامانش دیگه اصلا کار نداره , فقط تو بقل منه , موندم وقتی تو به دنیا بیای میخواد چیکار کنه ؟؟؟؟ زندایی سمانه میگه وای به حالت اگه دخ...
1 آذر 1392

19 هفتگی

سلام عشق مامان امروز وقت دکترمون بود با آنا (مامان خودم) و بابا رفتیم مطب , از خانم دکتر خواستم یه سونوگرافی انجام بده تا با خیال راحت بتونیم سیسمونیت رو بخریم.... تو سونو دکترمون گفت که نینی 100 % دختره وزنشم 300 گرمه همه چی در حد خیلی خوب بود و من خیالم راحته راحت شد قربون دختره 300 گرمیه خودم برم که هی اعلام وجود می کنه عزیزم بی صبرانه منتظرم تا تو بغلم بگیرمت ...
25 آبان 1392

عاشورا و خونه نشینی

سلام عزیزم دیروز عاشورا بود و دل من و بابا تو مسجد قدیمیمون بود ولی حال من زیاد خوب نبود و دلم درد میکرد به بابا گفتم من نمیام , بابا هم گفت اگه تو نیای منم نمیرم و این جوری شد که 2تایی تا شب نشستیم خونه الان که این ها رو می نویسم هی داری تکون می خوری و به من میگی من خوبم مامان جووووون امروز بابا ازم می پرسید که وقتی تکون می خوری چه حسی دارم ؟ منم هر چقدر زور زدم نتونستم این حس قشنگ رو توصیف کنم واقعا این حسیه که فقط کسایی که تجربش کردن می تونن درکش کنن.... ...
24 آبان 1392

نی نی تکون می خوره

عزیزم عشقم نفسم یعنی اینایی که من حس میکنم تکونای توِِِ ِ؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!! وای چه حس قشنگی نمی تونم وصفش کنم خدایا این حس قشنگ رو قسمت تمام کسایی که دوست دارن مادر بشن بکن... عزیزم من چه جوری می خوام این 5 ماه رو طی کنم , من دلم می خواد همین الان بیای تو بقلم   ...
19 آبان 1392

جنسیت نینی و تولد باباییش

عزیزم امروز با بابایی رفته بودیم سونوگرافی , من دل تو دلم نبود وقتی نوبتمون شد و رفتیم تو مطب خانم ذکتر ازمایش های 3 ماه دوم رو انجام داد ولی هر کاری کرد نی نی با حیای من روش رو به طرف ما نکرد تا ما بفهمیم جنسیتش چیه  بعد خانم دکتر به ما گفت بریم به نینی مون شیرینی بدیم تا بلکه یه ذره از نازش رو کم کنه و روش رو بهمون نشون بده خلاصه بعد از یه عالمه شیرینی خوردن دوباره رفتیم تو مطب  , خانم دکتر بعد از یه ذره نگاه کردن گفت قراره صاحب یه دختر ناز و خوشگل بشیم من و بابا اندازه یه دنیا خوشحال شدیم  , تازه امشب شب توبابا هم هست پس با نشون دادن خودت یه کادوی خوب هم به بابایی دادی  عزیزم خیلی دوست داریم و واسه دیدنت لحظه شما...
11 آبان 1392