جمعه و هوای بارونی
سلام کوچولوی ناز مامانی
خوبی عزیزم ؟ جات راحته ؟ بهت اون تو خوش میگذره ؟
منم خوبم مامان جون , امروز جمعس و هوای تهران بارونیه , بابا هم رفته دانشگاه و مامانی خونه تنها نشسته
دلم خیلی گرفته , من اصلا هوای بارونی رو دوست ندارم افسردم میکنه
خدا کنه کلاس بابایی زود تموم شه بیاد ما رو ببره بیرون حال و هوامون عوض شه
اصلا بیا حرف رو عوض کنیم حالم بدتر شد...
دیروز با خاله و زن دایی ها خونه آنا بودیم فکر کنم فرنیا (دختر دایی ابولفضل) یه چیزهایی حس کرده , آخه قبلا منو فقط خیلی دوست داشت ولی الان دیگه با مامانش دیگه اصلا کار نداره , فقط تو بقل منه , موندم وقتی تو به دنیا بیای میخواد چیکار کنه ؟؟؟؟
زندایی سمانه میگه وای به حالت اگه دختر من افسردگی بگیره(می بینی مامان دارن تهدیدم میکنن به خاطر تو)
خلاصه همه هم دوست دارن تو زودتر بیای هم واسه بچه هاشون نگرانن که حسودی نکنن
میبینی از الان با خانواده مامانت چیکار کردی
قربونت برم که حتی نوشتن واسه تو حالم رو خوب میکنه
عزیزم دیگه برم واسه بابایی نهار بذارم که وقتی بیاد خونه حسابی گرسنس
میبوسمت و دوست دارم فراووووووووووووووووون