رونیارونیا، تا این لحظه: 10 سال و 24 روز سن داره

کوچولوی ناز

عزیزم 3 ماهگیت مبارک

ناز دونم , دختر قشنگم 3 ماهه شدنت مبارک دختر گلم تو این 3 ماه یه عالمه بزرگ شدی اصلا خانومی شدی واسه خودت دیگه هر روز یه کار جدید میکنی مثلا وقتی میخندی میخوای از خودت صدا در بیاری حتی یه اقه هم میگی ولی نمیتونی ادامش بدی , دیگه اینکه با مامان و بابا بلند بلند حرف میزنی حتی بعضی موفع ها عصبی میشی و سر ما داد هم میزنی بذار این یکی رو بگم دیگه نمیشه تو نی نی لای لایت بدون کمربند بدارمت آخه باسنت رو بلند میکنی و انقدر وول میزنی که منم از ترسم کمربندش رو واست میبندم دیگه اینکه این روزا کافیه لباست زیر دکمه نباشه یا پتوت روت باشه در عرض 3 سوت تو دهنته ,اینم عکس واسه اثبات موضوع امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدی خیلی شار...
18 تير 1393

رویداد های این چند وقت

میخوام چند تا از اولین ها رو واست بگم اولین باری که  رسما به مامان خندیدی 24 اردیبهشت بود که 38 روزه بودی البته نه این که تا اون موقع نخندیده باشی ها نه, قبل از اونم میخندیدی منتها تو خواب و به فرشته ها بعد از اون بود که زندگی شیرین ما شیرین تر شد 27 اردیبهشت با خاله سعیده رفتیم دکتر کودکان آخه صورت و گردنت پر از جوش شده بود و دکتر گفت اگزما داری و تا 1 سالگی باید صورت و بدنت رو چرب نگه دارم روز 29 اردیبهشت خودم واسه اولین بار ناخن هات رو گرفتم آخه قبل از اون میترسیدم دستات رو زخم کنم , ولی وقتی دیدم با ناخن هات صورتت رو چنگ میندازی عزمم رو جزم کردم و مشغول شدم , راستی اولین ناخن هات رو هم واست نگه داشتم یه کار بدی که کردم ...
15 تير 1393

اولین عکس رونیا دختر گلم

وای وای چی بگم از کجا شروع کنم امروز 2 ماه 28 روز از تولدت , از ورودت به زندگیمون , از قشنگ و شاد کردن زندگی ما میگذره واقعا نمیدونم قبل از به دنیا اومدن تو ما چه جوری زندگی میکردیم , چه قدر بی کار بودیم و چه زندگی بی رنگ و رویی داشتیم ماشالله دخترم انقدر خوب و آرومی که همه واست غش میکنن این عکس روز تولدت که تو بیمارستان ازت  گرفتن اینم عکسیه که خودمون ازت گرفتیم اون اوایل خیلی بچه داری سخت بود , مخصوصا که من شیر هم نداشتم و شما هم به هیچ وجه شیشه رو نمیگرفتی, کارم شده بود گریه کردن از یه طرفم کم خوابی داشت از پا در میاوردم واقعا اگه مامان خودم و مامانی نبودن نمیدونم چیکار میکردم دقیقا تا 38 روزگیت مام...
13 خرداد 1393

سلامی با تاخیر در هفته 34

سلام عزیز دلم و دوستای گلم انقدر نیومدم تو وب و واست ننوشتم نمیدونم از کجا شروع کنم واست گفتن و واست نوشتن الان دقیقا 33 هفته و 4 روز که تو دل مامانی جا خوش کردی و به مرور که بزرگ میشی حضورت پر رنگتر میشه الان دیگه بابا از دورم تکون های تو رو میبینه بعضی مواقع تکون هات همراه درد شدید که من با تمام وجودم پذیرای همون درد ها هستم دیگه چیز زیادی تا دیدارمون نمونده خانم دکتر مقتدايی گفته 17 فروردین موقع به دنیا اومدن شماست ولی من میترسم شما هول باشی و زودتر به دنیا بیای آخه از 3 فروردین اگه به دنیا هم بیای مشکلی نداره ولی دارم مامان میشم دیگه استرس دارم.... بعد واست بگم که سیسمونی هم کامل شده و لی چون الان خونه خاله سعیده هستم  عک...
9 اسفند 1392

علت غیبت مامان و بی اینترنتی

سلام عزیز دل مامان  خدمت خانم خوشگل خودم عرض کنم که بالاخره اسباب کشی کردیم و جا به جا شدیم الانم اومدیم خونه مامانی و من دارم با کامپیوتر عمه ها واست مینویسم آخه خط تلفن خودمون هنوز وصل نشده  وما هم اینترنت نداریم  از همه دوستای خوبم که حالمون رو پرسیدن هم ممنونم و معذرت میخوام که جوابشون رو ندادم  ایشالله سر فرصت جواب همه رو میدم  یه خبر جدید دیگه اینکه عمه شبنم کوچولوش رو به دنیا آورد ولی اسمش هنوز قطعی نشده راستی عزیزم فقط 9 هفته دیگه تا به دنیا اومدنت فاصله مونده عشق مامان دیگه باید برم ولی قول میدم  که زودی بیام و بهت سر بزنم یه عالمه دوست داریم و منتظرتیم   ...
9 بهمن 1392

...

سلام نفس مامان چطوری گلم ؟ خوبی ؟ راحتی ؟ امیدوارم که این چند وقت اذیتت نکرده باشم , آخه این چند وقت سر مامانت خیلی شلوغه دیگه خودت که میدونی چه خبره ولی واسه دوستامون میگم عزیزم بلاخره داریم اسباب کشی میکنیم آخه این خونمون 1 خواب بود و جا واسه سیسمونی شما نداشتیم  این روز ها همه رو اسیر کردیم از همه بیشتر خاله سعیده و زندایی سمانه و زندایی فرزانه , دست همشون درد نکنه همه کارهای ما رو انجام دادن ایشالله تو شادی هاشون بریم و جبران کنیم الان که دارم این ها رو واست مینویسم شما 6 ماه و 7 روز یا معادل 27 هفته و 1 روزه که تو دل مامانی هستی تقریبا 11 هفته دیگه میای بقل مامانی , وای خدا جون این روز ها رو زود بگذرون دیگه عزیزم و...
24 دی 1392

اتفاقات این چند وقت و تولد مامان فرزانه

سلام عزیز دلم میخوام واست بگم از این چند وقتی که وبت رو به روز نکردم شنبه 30 آذر روزی که شبش بلند ترین شب ساله مامانی رو عمل کردن, اون شب جاش واقعا تو خونه خالی بود تا 4شنبه تو ICU بود و بعدش اومد تو بخش , خدا رو شکر عملش خیلی خوب انجام شد و احتمالا امروز مرخص میشه این چند وقت ما مدام خونه مامانی هستیم البته عمه شبنم هم پیشمونه, نمیدونم واست گفتم یا نه ولی ما با مامانی تو یه ساختمون زندگی میکنیم دیشب هم خونه مامانی بودم که بابا از سر کار اومد و گفت بیا بریم خونه کارت دارم وقتی رفتیم خونه دیدم آنا و خاله سعیده رو با خودش آورده واسم تولد بگیرن کلی خوشحال شدم تازه بعدش هم دایی ها اومدن اینم عکس کیکم که میذارم یادگاری واسمون ب...
8 دی 1392