رونیارونیا، تا این لحظه: 10 سال و 24 روز سن داره

کوچولوی ناز

هوراااااااااا بابا حست کرد

سلام دخمل قشنگ مامان چه عجب بالاخره خودت رو به بابا نشون دادی امشب بعد از 5 ماه و 9 روز یه خودی به بابا نشون دادی.... داستان از این قراره که من دلم درد می کرد و دراز کشیده بودم بابا هم خوابش می یومد و اون هم دراز بود و طبق معمول دستش رو سر شما بود , یهو واسه اولین بار وقتی دست بابا رو شکم من بود شروع کردی به تکون های شدید خوردن البته من فکر میکنم لگد بود , بعد به بابا گفتم بیداری گفت تقریبا بعد گفتم حس کردی,  گفت تکون خورد؟؟؟؟!!!؟؟؟ بعد متوجه شدم که بابا خواب بوده و با صدای من بیدار شده بعد یهو شما یه لگد خیلی محکم زدی که دست بابا پرید هوا , بابا مونده بود که یعنی نی نی ما انقدر قویه و خبر نداشته ؟!؟!!!؟؟ خلاصه امشب حسابی...
27 آذر 1392

عکس سونو

سلام عزیزم عزیزم متاسفم که انقدر دیر اومدم به وبت سر بزنم گفته بودم فردا ولی الان یک هفته از اون فردا گذشته آخه میدونی چیه بهت گفته بودم که مامانی رو بیمارستان بستری کردیم و خیلی سرمون شلوغه من هر روز میرم خونه مامانی, قراره 4 شنبه همبن هفته عملش کنن (واسش دعا کن) آنا و بابایی هم که فقط میگردن , آنا رفته قشم و بابایی هم کربلا , آنا از روزی که رفته روزی 4 بار بهم زنگ میزنه و میگه اینو واسه نی نی خریدم و این یکی رو دارم میخرم یا این یکی رو بخرم؟؟؟؟ خلاصه همه سرشون شلوغه, البته اینایی که گفتم هیچکدوم دلیل نمیشه .... پس عکست رو واست میذارم ...
23 آذر 1392

آخرین ویزیت پنج ماهگی

سلاااااااااام نفس مامان عزیزم امروز وقت دکترمون بود با مامانی رفتیم مطب واسه ساعت 3 وقت داشتیم و اولین نفر بودیم واسه همین بی معطلی رفتیم تو اتاق خانم دکتر , تا رفتیم تو خانم دکتر گفت مشکل ؟ منم از کمر دردام گفتم , بهم چندتا ورزش داد و گفت کمکمون میکنه بهتر شیم , بعدشم رفتیم تا سونوتو انجام بدیم اون لحظات واقعا دیدنی بود خانم دکتر همه جات رو بهم نشون داد اول از همه سرت بود و مخچت بعد دستات و آرنجت و انگشتات , بعد کلیه و مثانت , بعد ساق و کف پات , قلبت رو که نگو انقدر با مزه میزد که خدا می دونه من تو اون لحظات هم می خندیدم هم از چشام اشک میریخت , البته همه اشک ها اشک شادی بود راستی خانم دکتر بینی کوچولو و لبهاتم بهم نشون داد انگار داشت...
16 آذر 1392

لباس های نی نی

سلام عزیز دل مامان چند روز پیش با مامانی ( مامان بابا رضا ) رفته بودیم بازار و یه عالمه لباس های خوشگل دیدیم ,  من وقتی تو رو تو اون لباس های کوچولو مجسم میکردم دل و دینم میرفت , آخرشم طاقت نیاوردیم و یه سری لباس واست خریدیم   اینارو مامانی واست خرید عزیزم باقی عکس هارو تو ادامه مطلب میذارم     اینم عمه سمیه واست گرفته اینارم خودم واست گرفتم کوچولوی نازم   ...
9 آذر 1392

نی نی واسه بابا ناز می کنه....

سلام کوچولوی ناز در حال رشدم عزیزم چرا از بابا میترسی؟؟؟؟؟ نکنه باهاش قهری؟؟؟؟!!!!! بابا که خیلی دوست داره ..... چرا وقتی بابا دستش رو میذاره رو دل مامانی دیگه تکون نمیخوری حتی وقتی داری شیطنت می کنی تا بابا می خواد حست کنه آروم میشی نکنه از بابا رشوه می خوای یا نه شایدم از الان داری واسه بابا ناز میکنی در هر صورت بابا خیلی ناراحته که بهش بی توجهی میکنی عزیزم یه ذره از اون نازت کم کن و به داد دل بابایی برس ...
8 آذر 1392

جمعه و هوای بارونی

سلام کوچولوی ناز مامانی خوبی عزیزم ؟ جات راحته ؟ بهت اون تو خوش میگذره ؟ منم خوبم مامان جون , امروز جمعس و هوای تهران بارونیه , بابا هم رفته دانشگاه و مامانی خونه تنها نشسته دلم خیلی گرفته , من اصلا هوای بارونی رو دوست ندارم افسردم میکنه خدا کنه کلاس بابایی زود تموم شه بیاد ما رو ببره بیرون حال و هوامون عوض شه اصلا بیا حرف رو عوض کنیم حالم بدتر شد... دیروز با خاله و زن دایی ها خونه آنا بودیم فکر کنم فرنیا (دختر دایی ابولفضل) یه چیزهایی حس کرده , آخه قبلا منو فقط خیلی دوست داشت ولی الان دیگه با مامانش دیگه اصلا کار نداره , فقط تو بقل منه , موندم وقتی تو به دنیا بیای میخواد چیکار کنه ؟؟؟؟ زندایی سمانه میگه وای به حالت اگه دخ...
1 آذر 1392

19 هفتگی

سلام عشق مامان امروز وقت دکترمون بود با آنا (مامان خودم) و بابا رفتیم مطب , از خانم دکتر خواستم یه سونوگرافی انجام بده تا با خیال راحت بتونیم سیسمونیت رو بخریم.... تو سونو دکترمون گفت که نینی 100 % دختره وزنشم 300 گرمه همه چی در حد خیلی خوب بود و من خیالم راحته راحت شد قربون دختره 300 گرمیه خودم برم که هی اعلام وجود می کنه عزیزم بی صبرانه منتظرم تا تو بغلم بگیرمت ...
25 آبان 1392

عاشورا و خونه نشینی

سلام عزیزم دیروز عاشورا بود و دل من و بابا تو مسجد قدیمیمون بود ولی حال من زیاد خوب نبود و دلم درد میکرد به بابا گفتم من نمیام , بابا هم گفت اگه تو نیای منم نمیرم و این جوری شد که 2تایی تا شب نشستیم خونه الان که این ها رو می نویسم هی داری تکون می خوری و به من میگی من خوبم مامان جووووون امروز بابا ازم می پرسید که وقتی تکون می خوری چه حسی دارم ؟ منم هر چقدر زور زدم نتونستم این حس قشنگ رو توصیف کنم واقعا این حسیه که فقط کسایی که تجربش کردن می تونن درکش کنن.... ...
24 آبان 1392

نی نی تکون می خوره

عزیزم عشقم نفسم یعنی اینایی که من حس میکنم تکونای توِِِ ِ؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!! وای چه حس قشنگی نمی تونم وصفش کنم خدایا این حس قشنگ رو قسمت تمام کسایی که دوست دارن مادر بشن بکن... عزیزم من چه جوری می خوام این 5 ماه رو طی کنم , من دلم می خواد همین الان بیای تو بقلم   ...
19 آبان 1392