رونیارونیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

کوچولوی ناز

رویداد های این چند وقت

میخوام چند تا از اولین ها رو واست بگم اولین باری که  رسما به مامان خندیدی 24 اردیبهشت بود که 38 روزه بودی البته نه این که تا اون موقع نخندیده باشی ها نه, قبل از اونم میخندیدی منتها تو خواب و به فرشته ها بعد از اون بود که زندگی شیرین ما شیرین تر شد 27 اردیبهشت با خاله سعیده رفتیم دکتر کودکان آخه صورت و گردنت پر از جوش شده بود و دکتر گفت اگزما داری و تا 1 سالگی باید صورت و بدنت رو چرب نگه دارم روز 29 اردیبهشت خودم واسه اولین بار ناخن هات رو گرفتم آخه قبل از اون میترسیدم دستات رو زخم کنم , ولی وقتی دیدم با ناخن هات صورتت رو چنگ میندازی عزمم رو جزم کردم و مشغول شدم , راستی اولین ناخن هات رو هم واست نگه داشتم یه کار بدی که کردم ...
15 تير 1393

اولین عکس رونیا دختر گلم

وای وای چی بگم از کجا شروع کنم امروز 2 ماه 28 روز از تولدت , از ورودت به زندگیمون , از قشنگ و شاد کردن زندگی ما میگذره واقعا نمیدونم قبل از به دنیا اومدن تو ما چه جوری زندگی میکردیم , چه قدر بی کار بودیم و چه زندگی بی رنگ و رویی داشتیم ماشالله دخترم انقدر خوب و آرومی که همه واست غش میکنن این عکس روز تولدت که تو بیمارستان ازت  گرفتن اینم عکسیه که خودمون ازت گرفتیم اون اوایل خیلی بچه داری سخت بود , مخصوصا که من شیر هم نداشتم و شما هم به هیچ وجه شیشه رو نمیگرفتی, کارم شده بود گریه کردن از یه طرفم کم خوابی داشت از پا در میاوردم واقعا اگه مامان خودم و مامانی نبودن نمیدونم چیکار میکردم دقیقا تا 38 روزگیت مام...
13 خرداد 1393

سلامی با تاخیر در هفته 34

سلام عزیز دلم و دوستای گلم انقدر نیومدم تو وب و واست ننوشتم نمیدونم از کجا شروع کنم واست گفتن و واست نوشتن الان دقیقا 33 هفته و 4 روز که تو دل مامانی جا خوش کردی و به مرور که بزرگ میشی حضورت پر رنگتر میشه الان دیگه بابا از دورم تکون های تو رو میبینه بعضی مواقع تکون هات همراه درد شدید که من با تمام وجودم پذیرای همون درد ها هستم دیگه چیز زیادی تا دیدارمون نمونده خانم دکتر مقتدايی گفته 17 فروردین موقع به دنیا اومدن شماست ولی من میترسم شما هول باشی و زودتر به دنیا بیای آخه از 3 فروردین اگه به دنیا هم بیای مشکلی نداره ولی دارم مامان میشم دیگه استرس دارم.... بعد واست بگم که سیسمونی هم کامل شده و لی چون الان خونه خاله سعیده هستم  عک...
9 اسفند 1392

علت غیبت مامان و بی اینترنتی

سلام عزیز دل مامان  خدمت خانم خوشگل خودم عرض کنم که بالاخره اسباب کشی کردیم و جا به جا شدیم الانم اومدیم خونه مامانی و من دارم با کامپیوتر عمه ها واست مینویسم آخه خط تلفن خودمون هنوز وصل نشده  وما هم اینترنت نداریم  از همه دوستای خوبم که حالمون رو پرسیدن هم ممنونم و معذرت میخوام که جوابشون رو ندادم  ایشالله سر فرصت جواب همه رو میدم  یه خبر جدید دیگه اینکه عمه شبنم کوچولوش رو به دنیا آورد ولی اسمش هنوز قطعی نشده راستی عزیزم فقط 9 هفته دیگه تا به دنیا اومدنت فاصله مونده عشق مامان دیگه باید برم ولی قول میدم  که زودی بیام و بهت سر بزنم یه عالمه دوست داریم و منتظرتیم   ...
9 بهمن 1392

...

سلام نفس مامان چطوری گلم ؟ خوبی ؟ راحتی ؟ امیدوارم که این چند وقت اذیتت نکرده باشم , آخه این چند وقت سر مامانت خیلی شلوغه دیگه خودت که میدونی چه خبره ولی واسه دوستامون میگم عزیزم بلاخره داریم اسباب کشی میکنیم آخه این خونمون 1 خواب بود و جا واسه سیسمونی شما نداشتیم  این روز ها همه رو اسیر کردیم از همه بیشتر خاله سعیده و زندایی سمانه و زندایی فرزانه , دست همشون درد نکنه همه کارهای ما رو انجام دادن ایشالله تو شادی هاشون بریم و جبران کنیم الان که دارم این ها رو واست مینویسم شما 6 ماه و 7 روز یا معادل 27 هفته و 1 روزه که تو دل مامانی هستی تقریبا 11 هفته دیگه میای بقل مامانی , وای خدا جون این روز ها رو زود بگذرون دیگه عزیزم و...
24 دی 1392

اتفاقات این چند وقت و تولد مامان فرزانه

سلام عزیز دلم میخوام واست بگم از این چند وقتی که وبت رو به روز نکردم شنبه 30 آذر روزی که شبش بلند ترین شب ساله مامانی رو عمل کردن, اون شب جاش واقعا تو خونه خالی بود تا 4شنبه تو ICU بود و بعدش اومد تو بخش , خدا رو شکر عملش خیلی خوب انجام شد و احتمالا امروز مرخص میشه این چند وقت ما مدام خونه مامانی هستیم البته عمه شبنم هم پیشمونه, نمیدونم واست گفتم یا نه ولی ما با مامانی تو یه ساختمون زندگی میکنیم دیشب هم خونه مامانی بودم که بابا از سر کار اومد و گفت بیا بریم خونه کارت دارم وقتی رفتیم خونه دیدم آنا و خاله سعیده رو با خودش آورده واسم تولد بگیرن کلی خوشحال شدم تازه بعدش هم دایی ها اومدن اینم عکس کیکم که میذارم یادگاری واسمون ب...
8 دی 1392

هوراااااااااا بابا حست کرد

سلام دخمل قشنگ مامان چه عجب بالاخره خودت رو به بابا نشون دادی امشب بعد از 5 ماه و 9 روز یه خودی به بابا نشون دادی.... داستان از این قراره که من دلم درد می کرد و دراز کشیده بودم بابا هم خوابش می یومد و اون هم دراز بود و طبق معمول دستش رو سر شما بود , یهو واسه اولین بار وقتی دست بابا رو شکم من بود شروع کردی به تکون های شدید خوردن البته من فکر میکنم لگد بود , بعد به بابا گفتم بیداری گفت تقریبا بعد گفتم حس کردی,  گفت تکون خورد؟؟؟؟!!!؟؟؟ بعد متوجه شدم که بابا خواب بوده و با صدای من بیدار شده بعد یهو شما یه لگد خیلی محکم زدی که دست بابا پرید هوا , بابا مونده بود که یعنی نی نی ما انقدر قویه و خبر نداشته ؟!؟!!!؟؟ خلاصه امشب حسابی...
27 آذر 1392

عکس سونو

سلام عزیزم عزیزم متاسفم که انقدر دیر اومدم به وبت سر بزنم گفته بودم فردا ولی الان یک هفته از اون فردا گذشته آخه میدونی چیه بهت گفته بودم که مامانی رو بیمارستان بستری کردیم و خیلی سرمون شلوغه من هر روز میرم خونه مامانی, قراره 4 شنبه همبن هفته عملش کنن (واسش دعا کن) آنا و بابایی هم که فقط میگردن , آنا رفته قشم و بابایی هم کربلا , آنا از روزی که رفته روزی 4 بار بهم زنگ میزنه و میگه اینو واسه نی نی خریدم و این یکی رو دارم میخرم یا این یکی رو بخرم؟؟؟؟ خلاصه همه سرشون شلوغه, البته اینایی که گفتم هیچکدوم دلیل نمیشه .... پس عکست رو واست میذارم ...
23 آذر 1392